هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد
جستن
یافتن
و آنگاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
بارویی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است...
آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم.
در آستانه پر نيلوفر،
که به آسمان باراني مي انديشيد.
و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
که پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود
و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
روزی ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که نباشم.
از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم
اما,
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست,
سکوت ملالها از رازها سخن تواند گفت.
مارگوت بیگل
ترجمه احمد شاملو
شاهد آن بودن که چگونه زير غلتکي ميرود
و گفتن که سگ من نبود
ساده است ستايش گلي
چيدنش و از ياد بردن
که گلدان را آب بايد داد
ساده است بهره جويي از انساني
بي احساس عشقي
او را به خود وانهادن و گفتن
که ديگر نميشناسمش
ساده است لغزشهاي خود را شناختن
با ديگران زيستن
به حساب ايشان
و گفتن که من اين چنينم
ساده است که چگونه ميزي
باري زيستن سخت ساده است
و پيچيده نيز هم
مارگوت بیگل
ترجمه احمد شاملو
بي گاهان
به غربت
به زماني كه خود در نرسيده بود-
چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپيدن آغاز كرد.
گهواره تكرار را ترك گفتم
در سرزميني بيپرنده و بيبهار.
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می شدم
و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی
و من کم می آوردم و تسلیم می شدم.
یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت
و سی هزار سال سر به ستایش تنت
و تازه در پایان عمر به دلت راه می یافتم
هیچ چیز نگو
که می خواهم تمام نانوشته هایم را یکجا در جانت بریزم بدون کم و کاست...
مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...
نه در رفتن حرکت بود،
نه درماندن سکوتی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم.
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد.
روزگار غریبی است نازنین...
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین.
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند...
ϰ-†нêmê§ |